پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

◕‿◕ پارسا قصه هایی از لبخند خدا◕‿ ◕

دیدن مامانی وعمه

      جمعه     1389/8/28        من امروز 6 روزه شدم ولی هنوز مامان بابایی وعمه را ندیدم. مامان و بابا می گند اونا مشهدند ولی زود برمی گردند.صبح بود که خبر دادند برگشتند ولی اونا غروب بود که به دیدن من اومدند . اولین باری بود که اونا رو می دیدم ،اونا هم مثل بقیه نظرای جورواجور می دادند ولی در کل همگی معتقد بودند که من بیشتر به بابایی رفتم وبچه آرومی هستم.   ...
24 آبان 1391

میهمانی

      سه شنبه     1389/9/9      امشب برای اولین بار مامان منو به مهمونی برد.       همه بودند مادرجون ، پدرجون ،خاله ،دایی ،عموهای مامان وخانواده هایشون و خلاصه خیلی از فامیل مامان . خیلی شلوغ بود ،من تا به حالا اینقدر آدم یکجا ندیده بودم. آروم بودم و بیشتر نگاه می کردم تا اطافیان را بیشتر بشناسم.       ولی در کل به من که خوش گذشت... ...
29 مهر 1391

تغییر

      جمعه                  امروز من تغییراتی دارم که مامان خیلی خوشحاله.اون می گه تا حدی گردنم محکم تر شده وبرای اولین بار بود که من به تنهایی تونستم با تمام وجودخودمو تکون بدم و روی دنده راست بغلتم.       مامان وبقیه از این کار من خیلی خوشحال بودند ، مرتب ذوق می کردند وبه هم می گفتند . مادرجونم که ذوق زیادی اشت می گفت :پسرم خیلی شیطونه وباید خیلی مراقبش باشیم .       ...
27 مهر 1391

تولد

      یک شنبه   ١٣٨٩/٨/٢٣        مامان میگه:        اون شب اصلا خوابم نبرد،نمی ئونم چرا؟!؟ تمام وجودم پراز درد واسترس شده بود وفقط انتظار صبحو می کشیدم. صبح زود از خواب بیدار شدم ، نماز وقرآن خوندمو با استرس به همراه بابایی،مادرجون وخاله به بیمارستان سپاهان در خیابان میر اصفهان رفتیم.      ساعت11 و 20 دقیقه بود که مامان برای اولین بار منو دید. از خوشحالی در حالیکه منو در آغوش گرفته بود و ممنو می بوسید گریه شوق می کرد.       بعد از اینکه منو از مامان جدا کردند توی یک اتاق قد و وزن و دور سر منو...
27 مهر 1391

اولین حمام

      1389/8/26                  من 4 روزه شدم ولی هنوز روی موهام کثیفی وجود داره برای همین هم مادرجونظهر سرمو با روغن بادوم چرب کرد وشب بعد از کمی گرم کردن حمام من با بابایی ومامان به حمام رفتیم.مادرجون منو روی دستاش گرفته بودو تند تند می شست و یه جورایی به ماما بابا حمام کردن منو یاد می داد.       البته من از حمام خیلی خوشم اومده بود واصلا" گریه نکردم.مامان با ذوق تمام منو نگاه می کرد،بابا هم از حمام من فیلم می گرفت.       وقتی از حمام بیرون اومدم مادرجون لباس تنم کرد،شیر خوردم و آروم...
26 مهر 1391

آزمایشگاه و زردی

      1389/8/27       من 5 روزه شدم.کمی رنگ و رویم زرد شده بود، برای همین مامان وبابا به همراه مادرجون منو به کیلینیک کودک بردند.       دکتر برای اطمینان از داشتن زردی من برام آزمایش نوشت،مامان هم منو به آزمایشگاه جم برد.اولش آروم بودم ولی نمیدونم چی ش که یه دفعه درد زیادی حس کردم. خانم دکتر به هرکدوم از دستام آمپول زد ، یه آمپول به اندازه خودم،منم دیگه طاقت نیاوردمو زدم زیر گریه.       مادرجون مامانو از اتاق بیرون کرد چون مامان طاقت نداشت با این حال بعد از اینکه منو به مامان دادند بازم مامانم گریه کرده بود بنابر این من خیلی زود آروم ش...
24 مهر 1391

عقیقه

      پنج شنبه   1389/9/4       امروز ١٨ ذی الحجه مصادف با عید غدیر است . حالا من ١٢ روزه هستم . طبق عقیده وسنتی که خانواده ام دارند امروز بابایی به انجمن مددکاری امام زمان رفت وبرای سلامتی من به بع بعی درا عقیقه کرد.مامان می گه این کار باعث می شه تا بیماری ها از من تا حدی دور بشند.       ...
24 مهر 1391

بند ناف

      1389/8/29       یه هفته از به دنیا اومدن من می گذره . هنوز زردی من خوب نشده ومن در دستگاهم .       درسته که همه معتقدند من پسر ارومی هستم ولی در عین حال خیلی شیطونم،اونقدر هم تکون خوردم که آخر دستای کوچیکم به نافم خورد ونافم به قول قدیمیا افتاد.
22 مهر 1391
1